اگر در فکر راه اندازی یک کسب و کار جدید و یا توسعه کسب و کار خودتان هستید، یک راهکار متفاوت را برای شما داریم.
خیلی از ما در فکر داشتن یک استارتاپ هستیم ولی از ریسک پذیری آن می ترسیم و یا برای شروع هیچ راهنمایی پیش روی خود نداریم. نمیدانیم چه مقدار مخاطب جذب کسب و کار می شوند و یا این جذب چقدر ماندگار است. توصیه می کنیم کتاب (تست مامان) را بخوانید.
اولین چیزی که ذهن را درگیر می کند اسم این کتاب است! تست مامان!!
دلیل انتخاب این اسم
” مردم میگن نباید از مامانتون بپرسین که ایدهتون خوبه یا نه. آره، یه جورایی درست میگن ولی اونایی که این حرف رو میزنن نکتۀ اصلیِ ماجرا رو متوجه نشدن. شما در واقع نباید از هیچکس دربارۀ خوب یا بد بودنِ ایدهتون سؤال کنین. حداقل نه با این کلمات. کافیه این سؤال رو بپرسین و تو جوابش مامانتون (چون خیلی دوستتون داره) بیشتر از همه بهتون دروغ میگه. در کل این سؤال، سؤالِ درستی نیست و هر کسی رو تشویق میکنه که تا حدی تو جوابش دروغ بگه. ”
نویسنده این کتاب، فیتز پاتریک، عقیده دارد که بسیاری از صاحبان کسب و کارهای نوپا از یک نکته غافل شده اند: نحوه سوال پرسیدن از نیازهای مشتری. اگر شما نتوانید از آنچه خواسته و مطلوب مشتریان است به طور صحیح آگاه شوید، کسب و کارتان با شکست روبرو خواهد شد. در این کتاب سعی شده است چند روش ساده و فوت و فن های ارتباط با مشتری را به شما آموزش دهد. ارتباط با مشتری، فهم سلیقه و نیاز او، از مهمترین اسرار موفقیت در فروش یا ارائۀ خدمات است.
در واقع، گفتوگوی مؤثر و سازنده با مشتری برای اعتبارسنجی ایدهها، مهمترین نکتهای است که نویسندۀ کتاب «تست مامان» بر آن تمرکز میکند.
قسمتهایی از کتاب
یه بار ایدهای را با یکی از مشتریای بالقوه مطرح میکردم. خیلی هیجانزده گفت: «هی پسر! این اتفاق همیشه برام میافته. من قطعا برای چیزی که بتونه این مشکل رو حل کنه پول میدم.»
خب این جواب یه وعدۀ سرِخرمن برای آینده بود، بدون هیچ تعهدی. باید میفهمیدم که این وعده درست است یا غلط. از مشتری پرسیدم آخرین باری که این اتفاق برایت افتاده کِی بوده است؟ متوجه شدم که همین اواخر این اتفاق برایش تکرار شده است. نشانه ی خوبی بود. برای فهم بیشتر موضوع، پرسیدم: «میتونی بهم بگی چطور تونستی مشکل رو حل کنی؟»
با تعجب بهم نگاه کرد. به همین خاطر سؤالِ دیگری پرسیدم:
«برا پیدا کردن راهحلِ این موضوع گوگل کردی؟»
صورتش شبیهِ کسی شد که مامانش موقعِ دزیدن شکلات مُچش را گرفته باشد… آخرش گفت: «نه، واقعا بهش فکر نکرده بودم. میدونی؟ من به این مشکل عادت دارم و باهاش کنار اومدم!»
خلاصه اینکه اولش مشتری «قطعا» حاضر بود بابت راهحلی که ما قرار بود ارائه دهیم پول پرداخت کند. ولی وقتی کمی جلو رفتیم متوجه شدیم که مشکل حتی آنقدر هم برایش مهم نبوده است که به خودش زحمت یک جستوجوی سادۀ گوگل را بدهد. (ازقضا در این مورد راهحل هم وجود داشت).
خیلی راحت می شود با یک سؤال اشتباه احساسات مشتری را در مورد موضوعی تحریک کرد:
ـ «از اینکه موقع حمل یه بسته، بند کفشتون باز بشه متنفر نیستین؟»
ـ «آره، خیلی بد میشه!»
و بعد من می روم و «بند کفش بازنشدنیِ» خودم را طراحی و تولید میکنم؛ بدون اینکه توجه کنم اگر واقعا برایش چنین مسئلهای مهم بود، از گرهِ دوقلو استفاده میکرد.